لیلی و مجنون

یهو دیدم پیرمرد وا رفت و افتاد کف نونوایی اون روز نونوایی خیلی شلوغ نبود سریع رفتم سمتش

 گفتم حاج آقا حالتون خوبه؟ 

داشتم با پیرمرد حرف میزدم که  یهو پیرزنی زد زیر گریه و از نونوایی  رفت بیرون ، رو برگردوندم سمت پیر مرد

که رنگش مثل گچ سفید شده بود ، با خودم گفتم :خدایا ، یعنی قضیه اینا چیه ؟!

این پیر مرد اینطوری اون پیرزن اینطوری !

شاطر یه لیوان آب آورد :

- اینو بده حاجی بخوره حالش جا بیاد .

یکم که حالش جا اومد کمکش کردم بلند شد لباس هاش که خاکی شده بودن رو تکوند گفتم :

حاج آقا چی شد یه دفعه ؟! 

بغض کرد گفت : اون خانم عشقم بود که بهم نرسیدیم، ۵۰ سال بود ندیده بودمش!

 ممنون جوون که کمکم کردی ، بی خیال نون گرفتن شد، این شعرو خوند و رفت: 


عاشقی دردسری بود نمی دانستیم 

حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم

 پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم 

شرط بی بال و پری بود نمی دانستیم...


بعد اون روز دیگه کسی این پیر مرد و پیرزن رو ندیده 

ولی هنوز که هنوزه ماجراشون نقل کوچه و بازاره ، لیلی و مجنونی بودن واسه خودشون. 

۱۴:۰۹
Designed By Erfan