لیلی و مجنون

یهو دیدم پیرمرد وا رفت و افتاد کف نونوایی اون روز نونوایی خیلی شلوغ نبود سریع رفتم سمتش

 گفتم حاج آقا حالتون خوبه؟ 

داشتم با پیرمرد حرف میزدم که  یهو پیرزنی زد زیر گریه و از نونوایی  رفت بیرون ، رو برگردوندم سمت پیر مرد

که رنگش مثل گچ سفید شده بود ، با خودم گفتم :خدایا ، یعنی قضیه اینا چیه ؟!

این پیر مرد اینطوری اون پیرزن اینطوری !

شاطر یه لیوان آب آورد :

- اینو بده حاجی بخوره حالش جا بیاد .

یکم که حالش جا اومد کمکش کردم بلند شد لباس هاش که خاکی شده بودن رو تکوند گفتم :

حاج آقا چی شد یه دفعه ؟! 

بغض کرد گفت : اون خانم عشقم بود که بهم نرسیدیم، ۵۰ سال بود ندیده بودمش!

 ممنون جوون که کمکم کردی ، بی خیال نون گرفتن شد، این شعرو خوند و رفت: 


عاشقی دردسری بود نمی دانستیم 

حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم

 پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم 

شرط بی بال و پری بود نمی دانستیم...


بعد اون روز دیگه کسی این پیر مرد و پیرزن رو ندیده 

ولی هنوز که هنوزه ماجراشون نقل کوچه و بازاره ، لیلی و مجنونی بودن واسه خودشون. 

۱۴:۰۹
گل پسر
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۲۴
:)

پاسخ :

خوندیش؟
گل پسر
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۲۷
بله به اینا میگن عاشق .

پاسخ :

لیلی و مجنون رو از رو اینا نوشتن :دی
اَسی ...
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۲۷
چقدر قشنگ :)

پاسخ :

خیلی :)
Madame Turquoise
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۲۸
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
بابا ایوووووووووووووول
همچین ادمایی هنوز هس :0
عخش و عاشقی :)))))))))))

پاسخ :

قشنگ بود داستانش ؟!
سرباز جامانده
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۲۸
:-D :-D عخیییی

پاسخ :

://
Madame Turquoise
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۳۰
خییییییییییییییلی اصن شاخ بود
:)

پاسخ :

نوشته خودم بود:) 
من :)
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۳۸
نوشته خودتون؟:)
بدونه مسابقه هست ، نویسندگی . امسال وقتش شد میگم بنویسید بفرسید واسشون :)

پاسخ :

جشنواره اس یا مجازیه این مسابقه که میگید؟!
(^_^)hafez (^_^)
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۴۳
بیچاره ها

پاسخ :

://
گل پسر
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۴۸
سرکارمون گذاشتی؟الان جلیقمو در بیارم بیام برات؟:دی

پاسخ :

ماجرا واقعی بود من از دید خودم روایتش کردم تمام جزییات داستان زاده ذهن خودمه:)
گل پسر
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۵۰
میدونم هویجوری یعنی همینطوری .جهت مزاح عرض نمودیم.

پاسخ :

منم پاسخ فرمودم:))
من :)
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۴:۵۹
جشنوارست
:)
هم قلمتون خوبه ، هم نویسنده خوبی میشین ، فک کنم مرحله اول و دومش رو خیلی خیلی راحت پشت سر بزارین
میمونه فینالش ، اونجا یکم رقابت سخت تره
که خودشون یسری کلاس هم برگزار میکنن
:)

پاسخ :

مچکرم:)
وقتش که شد خبر بدید :) 
خانم جیم
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۵:۰۳
ای جانم.. چقد قشنگ بود.. خیییلییی.. چقد پیرمرده رو دوست داشتم ^___^

پاسخ :

پیرزن رو دوست نداشتین یعنی؟! :)))
اَسی ...
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۵:۰۳
الکی بود؟؟؟ :////

پاسخ :

تو جواب کامنت به گل پسر توضییح دادم:)
سعید
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۷:۰۲
:///

پاسخ :

غصه نخور عمو جون دنیا دو روزه:)
آقاگل ‌‌‌‌
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۷:۲۰
حتی عشق هم عشقا زمون شاه.
الان که طرف میره میگه ببخشید کارت پستال تنها تو در قلب منی دارید؟
بی زحمت 298تاش دونه بدید!
:)

پاسخ :

خخخخخخخخ
عاشق بارون ...
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۷:۳۷
هعی.

پاسخ :

هعی لوله گاز...
من :)
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۹:۲۸
حتمن :)

پاسخ :

مچکرم:))
ثریا شیری
۳۱ تیر ۹۵ , ۱۹:۵۳
:(

پاسخ :

:/
shina ...
۳۱ تیر ۹۵ , ۲۰:۳۷
راستکی بود ؟؟؟؟
یادم استاد این شعر رو برا صاحب زمان میخوند عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.....

پاسخ :

بر اساس یه ماجرای واقعی نوشتممش. 
شعر صابرخراسانیه !!!
مژگان
۳۱ تیر ۹۵ , ۲۲:۰۱
سلام...
آخی من بغضم گرفت...

پاسخ :

سلام 

://
گمـــــــشده :)
۳۱ تیر ۹۵ , ۲۳:۳۳
دردش‌زیاد‌بود

پاسخ :

دنیا همینه :/
یاسمین پرنده ی سفید
۰۱ مرداد ۹۵ , ۰۸:۳۸
:)
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم....

پاسخ :

هعی ..:/
بای پولار
۰۱ مرداد ۹۵ , ۰۹:۰۵
چرا دیگه هیچ کی ندیدشون؟!

پاسخ :

کسی نمی دونه چه اتفاقی براشون افتاده :(
shina ...
۰۱ مرداد ۹۵ , ۱۰:۵۱
آقا محمد هااااااای.... میدونی صحنه سازی و نوع قلم و دید نویسنده و راوی ایجاد تصویر .و..... همه و همه عالی بود یه مشکل کوچیک داشت اینکه حاجی خیلی زود و بدون هیچ حسی غمشو میگه یعنی همه جا در خواننده حس ایجاد میکته جز این قسمت، انگار نویسنده میخواد بار مسولیت خودشو کم کنه و قصه رو تموم کنه... اگه من نویسنده بودم که جسارته در محضر شما که استادی اینجوری مینوشتم این قسمت رو
چی شد حاجی یه دفعه؟؟
بعض سنگینی داشت،لب هاش میلرزید میتونم حس کنم که چقدر حرف زدن براش سخته؛ اما دوست داشتم ماجرا رو بدونم دوباره پرسیدم
- حاجی حالتون خوبه؟؟؟ چتون شد یک دفعه؟؟
به من نگاه کرد، نگاهی پر از درد پر از غصه و بعد سرشو پایین انداخت و به زمین زل زد
- عاشقی جوون.‌‌.. عاشقی
نفس عمیقی کشید و برگشت به سمت کوچه ، حالا دیگه میتونستم عمق دردش رو حس کنم. دست برد توی جیب کتش که کمی پاره شده بود و دستمالی کهنه بیرون آورد، این دستمال مندرس، انگار هم دم اشک هایی بود که سال ها در فراغ عشقش کشیده بود، با صدایی توام با درد و با بعض زیر لب زمزمه کرد
- عاشقی درد سری بود نمیدانستیم....حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم و....

پاسخ :

آقا محمد هااااااای....

***************
عاغا من محمد های نیستم محمد حسینم :دی 
ممنون از تعاریفاتتون ، حق با شماست به نظر خودم هم اون قسمت یه مقدار مفصل تر روایت باشه 
منتها نیست من یه مقدار کم حوصله ام ، سریع رفتم سر اصل مطل :))
ان شالله در آینده اگه خواستم در مسابقه ای شرکت کنم باز نویسیش می کنم . 
و همچنین ممنونم از روایت خودتون از داستان :)
ghazaleh
۰۱ مرداد ۹۵ , ۱۱:۱۳
حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم :))))

ای روزگــــــــــار

پاسخ :

هعی لوله گاز...:/
آبان دخت ...
۰۱ مرداد ۹۵ , ۱۹:۴۴
وای خدا!
چه عشقــــــــــــــی!

:))

پاسخ :

عشق واقعی به این میگن :)
آبان دخت ...
۰۱ مرداد ۹۵ , ۲۳:۱۱
آره دقیقا :)

پاسخ :

:))
خانم جیم
۰۲ مرداد ۹۵ , ۱۴:۰۸
نه نه.. فقط پیرمرده :)))

پاسخ :

:دی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan