هزار کار نکرده...

اینقدر حرف نزده، کار نکرده،خواب ندیده، شعر نسروده و... دارم که بعضی شب ها 

از فکر خوابم نمی بره 

مثل همین الان که هر چی پست میذارم روحم ارضا نمیشه :) 

فهرستی از کارهای که باید انجام بدم نوشتم خیلی بلند بالا شده چند بار تا حالا وصیت نامه نوشتم 

آخرین بار قبل از دوره آموزشی بود

 دیروز به این نتیجه رسیدم که دفعه بعدی که بخوام وصیت نامم رو به روزش کنم 

به چند خط بسنده کنم اون چند خط هم یه آماری از بدهی های مادی و معنویم باشه و بس !!!

 بنویسید تا قبل از اینکه دیر بشه.


۲۳:۳۰

تنهایی

نمی دونم تا حالا به این پسوند تنهای آخر کلمه شاعر،که خودم رو خودم گذاشتم فکر کردید یا نه ؟! 

روز اول که وارد دنیای مجازی شدم به یه اسم برای وبلاگ نویسی احتیاج داشتم اما از این نکته غافل 

بودم که همیشه اسم بر مسمی اثر میذاره و این تنهایی همیشگی میشه چند وقته تنهایی رو 
احساس می کنم حتی بیشتر از زمانی که دانشجوی دیار غربت بودم و حتی یه همصحبت نداشتم 
وحتی تر زمانی که سرباز آموزشی پادگان 02 ارتش بودم و سرماخوردگی نیمه جونم کرده بود...!!! 

۲۲:۵۰

هویجوری 39


غروب جمعه ها جای تو خالیست :( 

خیال تو در این حول و حوالیست...

م.ح 

۱۳:۵۱

حدیث

شب جمعه برای آدمای مجرد حکم گوشت ویترین قصابی رو داره برای گربه :))))

والا...

شاعرتنها (ره)

۲۳:۱۷

خواب های تخیلی

بعضی وقتا خواب های قشنگی که می بینم رو می نویسم که یادم بمونه مثل این:

امروز یه خواب خیلی عجیب دیدم یکی از زیبا ترین خوابهایی بود که دیده بودم 
خواب دیدم تو یه جاده ای که اطرافش همش سبزی و درختای خیلی زیبا بود راه میرم  انگار رو هوا راه میرفتم سرعتم هم یکم زیاد بود،انگار که یه فیلم که در مورد طبیعت زیبای شماله رو داری با سرعت بالا نگاه میکنی با این تفاوت که خودم تو فیلم بودم و یه نسیم ملایم همراه عطر گل های بهاری به صورتم می خورد...اینقدر رفتم تا تقریبا به انتها اون بهشت رسیدم 
شاخه های بوته های گل های به هم پیچیده و بدون گل که مثل سیم خاردار بودن جلوی راهم رو گرفتن بعدش به یه دریاچه رسیدم میخواستم ازش بگذرم دیدم مثل باتلاقه و پر از مارهای سمی و تمساح آبش هم سبزرنگ بود .تو باتلاق یه تعداد لاک پشت غول پیکر بودن البته لاک پشت های مهربونی بودن یکیشون به سمتم اومد بهم گفت سوار پشت من شو تا از دریاچه بگذرونمت گفتم که عجله دارم میخوام زودتر برم گفت من سریع شنا می کنم قبول کردم سوار شدم حرکت کرد یه دور دریاچه رو زد یه تمساح بهمون حمله کرد از دستش فرار کردیم اصلا استرس نداشتم به حرکتمون ادامه دادیم یه دفعه با صدای همخونه ایم از خواب پریدم ...

30 خرداد 92

 

مکانی که تو 
.خواب دیدم شباهت زیادی به اینجا یعنی جزیزه گالاپاگوس داشت
۲۱:۲۴

هویجوری 32

خواب دیدم دست تو در دست مرد دیگریست 

خوب شد مادر مرا از خواب بد بیدار کرد...


م.ح 

پاییز 93 

۲۱:۰۷

کودک درون

هر وقت دیدین یه آدم بزرگسال برا خودش پفک نمکی خریده و داره با شوق و ذوق پفک میخوره

 بدونید یه جایی در اعماق وجودش یه موجودی زندگی می کنه که روانشناس های عصر پست مدرن

 بهش می گن کودک درون !!!


۱۲:۵۵

هویجوری۳۱

سنگ کفرم بزدند این مردم 

باز هم من به تو ایمان دارم...


م.ح 

۲۳:۰۳

حقایق زندگی آدمیزاد

آدم ها موجودات عجیبی نیستند و این اصلا جای تعجب ندارد که تا وقتی به تو نیاز دارند با تو خوب رفتار می کنند  و...

چیزی که عجیب است این است که با وجود دانستن تمام این حرف ها باز آدمی خام تعریفات و رفاقت های آبکی و مزخرفشان می شود. 

م.ح

۱۰ آذر ۹۴

۱۲:۳۳

دیالوگ های من و سعید 1

سعید: چرا ازدواج نمی کنی ؟ 

من : ها ؟!

سعید : میگم چرا متاهل نمیشی ؟

من : ها؟! 

سعید : میگم چرا زن نمی گیری ؟ 

من : ها ؟!

سعید : ها و کوفت و زهر مار ****** (سانسور شد) 

من : خب چرا بگیرم ؟ 

سعید: تا از تنهایی در بیای 

من : خب نمی خوام از تنهایی دربیارم 

سعید : خدا شفات بده 

من :)))) 

سعید :||| 

۲۰:۵۶
Designed By Erfan