قدر زر زرگر شناسد قدر مادر مادری !!!

می دونید آدم کی قدر مادرش رو خوب می فهمه ؟! 

وقتی خسته و داغون از سر کار برمیگرده خونه می بینه خونه سکوت و کور و علاوه بر این ها 

غذا هم نداره یعنی مجبوره غذای فریز شده گرم کنه بخوره که آماده شدنش یه ساعت طول 

می کشه و اگه آدم بی خیال شه سنگین تره ...

البته از اونجایی که من آدمی نیستم که به خودم سخت بگیرم قبل از رسیدن به خونه ،کبابی نزدیک 

خونه یا غذای آماده فروشی های  اطراف منزل رو نشون می کنم 

و باقی ماجرا که خودتون می دونید :دی  

۱۵:۰۸

هویجوری 37

عشق یعنی من سرمایی تب دار مریض 

ژاکتم را بدهم تا که تو سرما نخوری... 


مهدی اکبری مهدیار

۱۳:۳۶

جاست فور فان

۲۱:۵۳

شورش رو درآوردن

شورش رو در آوردن این بلاگیا این چه وضعشه آخه ؟! 

یهو اصن همه بیان با هم در وبلاگ ها رو تخته کنیم درِ دنیای مجازی رو گل بگیریم .

خداحافظی وبلاگی مد شده اصن من یاد اون جمله معروف می افتم که می گفتن 

هر کی از مامانش قهر می کنه میره خواننده میشه الان هر کی قهر می کنه در وبلاگشو 

تخته می کنه این چه مدلشه آخه اگه قراره به این راحتی تعطیل کنید

 برید اصن چرا میاید می نویسید ؟!

والا... 

۲۱:۳۰

چکار کنیم شب کابوس نبینیم؟

این کلیپ از استاد ضیایی هم برای کسانی که خواب پریشان می ببین اینجا 

۲۲:۲۶

راننده تاکسی 2

در حالی که داشت با موبایلش حرف می زد اومد کنار من و مقصدم رو پرسید !!!

سوار شدم صندلی رو از بس جلو کشیده بود به زور جا شدم تو ماشینش :))) 

داشت با یکی اون طرف خط در مورد رسوندن آش نذری و حواشی بردن آش نذری بحث می کرد 

اینقدر جدی بود بحثش احساس می کردم دارن رو اجرای یه توافق بین المللی چونه میزنن . 

آره بردم دادم بهشون بهش گفتم من که امانت در خیانت :| نمی کنم 

بقیه نذری ها رو هم بردم به دستشون رسوندم و... 

 به مقصد رسیدم کرایه دادم پیاده شدم هنوز داشت ادامه میداد : قابل نداره ، نه با تو نبودم 

مسافر پیاده کردم ، ها چی می گفتم آره آش های فلانی رو هم بردم فلان جا ...


۲۱:۰۶

هویجوری 36

 

افسرده ام بیا که طبیبِ دلم تویی

روزی سه چار مرتبه باید بغل شوم

خطّ لبِ تو سلسله جنبانِ زلزله است

لب بر لبم گذار که مثلِ گسل شوم


غلامعباس سعیدی

۱۵:۴۲

خواب های تخیلی

بعضی وقتا خواب های قشنگی که می بینم رو می نویسم که یادم بمونه مثل این:

امروز یه خواب خیلی عجیب دیدم یکی از زیبا ترین خوابهایی بود که دیده بودم 
خواب دیدم تو یه جاده ای که اطرافش همش سبزی و درختای خیلی زیبا بود راه میرم  انگار رو هوا راه میرفتم سرعتم هم یکم زیاد بود،انگار که یه فیلم که در مورد طبیعت زیبای شماله رو داری با سرعت بالا نگاه میکنی با این تفاوت که خودم تو فیلم بودم و یه نسیم ملایم همراه عطر گل های بهاری به صورتم می خورد...اینقدر رفتم تا تقریبا به انتها اون بهشت رسیدم 
شاخه های بوته های گل های به هم پیچیده و بدون گل که مثل سیم خاردار بودن جلوی راهم رو گرفتن بعدش به یه دریاچه رسیدم میخواستم ازش بگذرم دیدم مثل باتلاقه و پر از مارهای سمی و تمساح آبش هم سبزرنگ بود .تو باتلاق یه تعداد لاک پشت غول پیکر بودن البته لاک پشت های مهربونی بودن یکیشون به سمتم اومد بهم گفت سوار پشت من شو تا از دریاچه بگذرونمت گفتم که عجله دارم میخوام زودتر برم گفت من سریع شنا می کنم قبول کردم سوار شدم حرکت کرد یه دور دریاچه رو زد یه تمساح بهمون حمله کرد از دستش فرار کردیم اصلا استرس نداشتم به حرکتمون ادامه دادیم یه دفعه با صدای همخونه ایم از خواب پریدم ...

30 خرداد 92

 

مکانی که تو 
.خواب دیدم شباهت زیادی به اینجا یعنی جزیزه گالاپاگوس داشت
۲۱:۲۴

بدون شرح .


لوگوی وبلاگ 

+به قول یه دوستی یه میام براتا تو نگاهش نهفته اس :))) 

والا... 

۱۵:۳۲

هویجوری35

گریه بر سجاده یا بر شانه ی یاری عزیز 

ای خدا ما با کدامین کارها زیباتریم...

حامد عسکری 

۲۱:۴۳
Designed By Erfan