ﺩﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺜﻞ ﺁﻫﻮ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮ
ﺣﺎﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺪ ﺟﻮﺭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ ﺍﻣا
ﺷﺎﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ
ادامه دارد...
م.ح
بهار 94
+لطفا کپی نکنید :)
ﺩﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺜﻞ ﺁﻫﻮ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮ
ﺣﺎﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺪ ﺟﻮﺭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ ﺍﻣا
ﺷﺎﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ
ادامه دارد...
م.ح
بهار 94
+لطفا کپی نکنید :)
+ چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری ؟
- من ؟
+ چرا اینقدر اعتماد به نفست کمه ؟
- من ؟
+ اگه یه بار دیگه بگی من همچین می زنم که .... بوق...بوق...بوق
- ای بابا خب حرفت برام عجیبه (((:
+ چرا عجیبه ؟!
- بخاطر اینکه بنده استادی بیش نیستم :)))))
+ ://///
- ((((:
والا...
میگن یه عاشقی
به سختی معشوقش رو راضی میکنه باش قرار میذاره که ببینش
وقتی عاشق میره سر قرار هرچی منتظر وایمیسته معشوقش نمیادخوابش میگیره
کفاشو درمیاره میذاره زیر سرش میخوابه از خواب که بیدار میشه
می بینه یه مشت گردو کنارشه ناراحت میشه میره سراغ معشوق ازش گله میکنه میگه چرا نیومدی
میگه اومدم خواب بودی اون گردوها رو هم من برات گذاشتم . میگه خب خوابم برد معشوقش میگه
آدم عاشق که خواب نداره اون گردوها رو برات گذاشتم بری باشون گردو بازی...!!!
+نمی دونم چرا روزهای جمعه خود به خود یاد این حکایت می افتم :)
تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، دل است. دل آدمیزاد... باید مثل انار چلاندش...
تا خوب شیرهاش در بیاید. امّا علی از رو نرفت. نشست و آرام برای خود زمزمه کرد: «مه تاب»
تهِ دلش دوباره لرزید. دوباره زمزمه کرد، دوباره لرزید. خوشحال بود که در دلش چیزی دارد که
میتواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی، رازی، یا کسی داشت!»
+بخشی از رمان منِ او شاهکار رضا امیرخانی
امروز سحر ،خوابِ رضا امیرخانی رو دیدم خیلی با هم حرف زدیم از اینکه همه کارها و حتی
مصاحبه هاش رو خوندم و از روش نویسندگیش حرف زدم تو خواب خیلی آدم تو دار و خاکیی بود
خیلی از وسایلش رو نشونم داد آخرش گفتم آقا رضا بیا یه عکس سلفی بندازیم گفت من و تو که
رفیقیم(یعنی باز می تونی منو ببینی )
گفتم : من از بچگی آرزوم بوده با شما عکس بگیرم (با لحن فامیل دور) میخوام بذارم تو اینستاگرام
زیرش بنویسم من و رضا امیرخانی همین الان یهویی :دی
می دونید از سرماخوردگی چی بدتره ؟!
سرماخورده باشی ولی کسی باور نکنه فکر کنن داری تمارض می کنی :((
هعی ... آب دهان بر این روزگار پر از دروغ و بی اعتمادی !!!
.
.
زدست غم شبیه حرف دالم
شبیه شوره زاری گشته حالم
تفال می زنم بر شعر حافظ
الهی که تو باشی توی فالم
م.ح
پاییز 94
+ : دیشب خوابتو دیدم
- : خب کجا بودم؟!
+: روی یه گل نشسته بودی
-: یعنی پروانه بودم ؟!
+: نه زنبور گاوی بودی (((:
تو نیم ِ دیگر ِ من بودی و ندانستی
چه داغها که به این نیم ِ دیگرت دادند
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
سه چار هفته به کنکور شوهرت دادند
حامد عسکری
و این روزها احساس می کنم تا آستانه ی فراموش کردن اسم خودم هم پیش رفته ام
این را وقتی فهمیدم که وقتی خانم کارمند دفتر پلیس+10 شماره ملی ام را پرسید: بعد از گفتن
سه رقم اول دیدم چیزی به خاطرم نمی آید و بدتر از این وقتی بود که برای خرید هندزفری
رفته بودم اما اسمش یادم نمی آمد و مجبور شدم برای دوست فروشنده پانتومیم بازی کنم تا
بفهمد چه میخوام .این روزها پدربزرگم را خوب درک می کنم :/