خسته ام مثل پیر مردی که
تکیه گاهش پسری نا خلف شده است
مثل غواصی که جای مروارید
قسمتش توری از صدف شده است.
م.ح
پ.ن:واقعا خستم ، دوشبه، بیشتراز دوساعت نخوابیدم :/
خسته ام مثل پیر مردی که
تکیه گاهش پسری نا خلف شده است
مثل غواصی که جای مروارید
قسمتش توری از صدف شده است.
م.ح
پ.ن:واقعا خستم ، دوشبه، بیشتراز دوساعت نخوابیدم :/
یه روز جک لوبیای سحر امیز رو پیدا می کنم و باهاش رفیق میشم و تو عالم رفاقت ازش میخوام
لوبیای سحر آمیزش رو بکاره تا با هم ازش بالا بریم ، بریم برسیم به بالای ابرها به اون کاخی که
غوله توش زندگی میکنه منتها این بار به جای اینکه بخوایم مرغ طلایی ایش رو کش بریم یه نقشه می کشم
که غوله رو بکشیم و خودمون بشیم صاحب اون کاخ و وسایل و مرغ طلایی :دی
دیگه هیچ وقت هم به زمین برنمی گردم ، اصن میدم لوبیا رو قطع کنن که دیگه راه برگشتی وجود نداشته باشه
والا...
مثلا این خونه ات باشه و آخر هفته ها یا بعضی روزها صبح های زود بری قزل آلا صید کنی تا بانو برای ناهار باهاشون
قلیه ماهی درست کنه و قبل از رفتن به خونه بری از اون گل های زیبای بنفشه و لاوندر و ... که اون طرف رودخونه دراومده
و کم تر بشر دو پایی مسیرش به اونجا افتاده بچینی و باش یه دسته گل درست کنی
که وقتی برمیگردی خونه بانو رو خوشحال کنی :))
دیگه بقیه اش رو که ماجراهای داخل خونه اس رو نمیشه تعریف کنم که،خصوصیه !!!
حرف های زن و شوهری رو که تو وبلاگ تعریف نمی کنن :دی
والا...
پ.ن: ریا نشه این هم موزیک مورد علاقمونه :))
با سرعت 200 کیلومتر رانندگی کنم بغل دستیم هم اینطوری گیتار بزنه بعد دو نفری بریم ته دره
تا لحظه فرود به گیتار زدنش ادامه بده ،منم تو هوا رانندگیمو بکنم:) بعد به طرز معجزه آسایی هیچ اتفاقی نیافته
و هر دو زنده بمونیم...
میگن نگاه کردن به خونه خدا ثواب داره، تو حیاط مسجد الحرام روبروی خونه خدا نشسته بودم٬ زانوم رو بغل کرده بودم
و داشتم خونه ی خدا رو نگاه می کردم نه فقط بخاطر ثوابش بخاطر حال عجیب و خوبی که بهم میداد
یهو دیدم یه گروه دختر ،همه چادرلبنانی به سر،دارن دور خونه خدا طواف میکنن به چشم برادری خیلی زیبا بودن
بور٬ قد بلند ٬سفید و...
تا چشمم افتاد بهشون سرمو انداختم پایین و یه استغفراللهی قورت دادم و گفتم:
فلانی حواست باشه کجایی خودتو کنترل کن.
این طور مواقع این شعر فیض کاشانی خود یه خود ورد زبونم میشه :
زهر چه غیر یار استغفرالله
زبود مستعار استغفر الله
دمی کان بگذرد بی رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
و...
داشتم با خودم زمزمه می کردم
که یه نفر با زانو اروم بهم زد ٬سرمو بالا آوردم دیدم یه عرب نکره نتراشیده اس که دشداسه سفید بلندی داره
و قیافتن عینهو این داعشی هاست...
بدون مقدمه با لبخندی معنادار
گفت: ترکیش؟
گفتم :لا٬ ایرانی
سرشو به نشانه ی تایید بالا پایین کرد و رفت .
دوباره به گروه دخترایی که داشتن طواف میکردن نگاه کردم میخواستم ببینم کجایی هستن دیدم روی دوششون
یه شال های قرمز رنگی به حالت چفیه انداختن٬ روش نوشته بود کاروان از ترکیه اس
و اسم شرکتی که آورده بودشون و...
حالا فهمیدم چرا اون عربه فکر می کرد من ترکم و اومده بود بام حرف بزنه.
پیش خودش گفته بود این حاجی جوانی که اینجا نشسته قیافش شبیه این حجاج ترکه
اومده بود سر حرف رو باز کنه تا بلکه بواسطه من که احتمالا یه نسبتی با اون دخترای ترک میداشتم
یه زن ترک ٬بوره٬ چشم رنگی بگیره:))))
چه خوش اشتهام بود مردک نره غول سیاه طور :دی
والا...
اردیبهشت طلایی93
*عنوان از عراقی
اینکه بگیم ماه رمضون از آدم یه مرتاض میسازه حرف گزافه ایی نیست :))
گرسنگی روزانه ، بی خوابی شبانه رو که فاکتور بگیریم و باش کنار بیایم، نشسته خوابیدن بعد خوردن سحری
در حالی که می تونی عینهو میت دراز بشی ولی مجبوری جلوی خودت رو بگیری که این یکی رو واقعا به سختی
میشه تحمل کرد :/
(چون معده ات پره و هر لحظه مثل ایستگاه مترو شهران خطر انفجار داره :دی )
از سخت ترین کاراهاییه که از آدم یه پا سای بابا میسازه :دی
والا...
مثلا بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب میشد یه شاهزاده بودم که تو یه قلعه باشکوه زندگی میکرد
در عین حال تنها فرزند ذکور پادشاه هم می بودم و وارث تاج و تخت پادشاه :دی
روزها از قلعه میومدم بیرون می رفتم دَدَر شب ها برمی گشتم به امورات شخصی و کارهای مملکت
رسیدگی می کردم .
بعد چون هیچ خانواده ای در حد خانواده پادشاهی ما نبود، دختر پادشاه کشور همسایه رو می گرفتم که هم
روابط سیاسی رو با کشور همسایه محکم کرده باشم و هم اون دختر بشه ملکه و مادر بچه هام ((:
اینقدر هم پادشاه خوبی می شدم که مردم از دستم راضی باشن و برای سلامتیم همیشه دعا کنن :دی
این شما و این کاخ پادشاهی :
یکی از سرگرمی های من اینه که میرم سراغ قسمت پست های پر بحث تر وبلاگ و کامنتاشو می خونم و کلی با
خاطراتشسرگرم میشم ،یادش بخیر قبلنا مخاطبا هر چند از الان کم تر بودن اما لطفشون به صاحب این پیج
خیلی بیشتر بود...با این روند کسادی کامنت و نظر دارم کم کم ازنوشتن دلسرد میشم که همانا شاعر در این رابطه
می فرماید:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه ی خاموش بلبل را به گفتار آورد...
صائب تبریزی
بعد از نابودی بلاگفا ،تنها چیزی که خلاش تمام و کمال برام پر کرد ایینستاگرام بود
دیگه دل برگشتن به عالم وبلاگ نویسی هم نداشتم تا به اصرار چند نفر از دوستان مجازی به بلاگ اسکای
وبعدش به اینجا یعنی بلاگ مهاجرت کردم.
امروز احساس کردم همون راهی که اومدم رو باید برگردم بنابراین به دلایلی ،ایسنتاگرام یا به تعبیر دوست طنازی
اینستای گرام رو پاک کردم تا باشد که بیشتر یادم باشد که زمینی هستم و متعلق به دنیای واقعی ...
*محبوب ترین اپلیکیشن تلفن همراه .