خود به خود یاد این شعر افتادم :
یک شاخه رز، یک شعر ،یک لیوان چایی
آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی!
از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک فردمالیخولیایی!
بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ روپوش بچه های ابتدایی!!
یک روز من را می کشی با چشمهایت
دنیا پر است از این رمان های جنایی
ای کاش می شد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلمهای سینمایی!!
امسال هم تجدید چشمان تو هستم
می بینمت در امتحانات نهایی
می بینمت؟ اما نه! مدتهاست مانده است
یک شاخه رز...یک شعر...یک لیوان چایی
" رضا عزیزی "