شکم گنده تو دل برو

ایشون یک عدد میمون شکم گنده ی با نمک ِتو دل برو هستن که اخیرا به بنده (که جوانی 27 ساله) 

از طرف دوستی که تو کار اسباب بازی و... فروشی هست، هدیه داده شده (اینا رو گفتم که 

بعضیا نیان بگن از سنت خجالت بکش و اینا :دی ) والا... 

اسم های پیشنهادی برای میمون شکم گنده ی تو دل برو رو پذیرا می باشم :)). 

این شما و اینم ایشون :

۲۱:۴۶

رویای صادقه برای یک ساجده

تو حرم نشسته بودیم حرف میزدیم که گوشیش زنگ خورد ، مشغول صحبت کردن شد بعد که قطع کرد: 

- نفس عمیقی کشید و گفت: الهی شکر دخترم به سلامت به دنیا اومد (:

گفتم قدمش مبارک باشه ان شالله ، حالا میخواین اسمش رو چی بذارین ؟ 

گفت هر چی تو بگی ؟ چشام از تعجب 4 تا شد و گفتم من ؟؟؟ 

گفت: آره تو !!! گفتم: چرا من؟شما پدر مادرش هستین :| چرا خودتون اسم نمیذارین ؟ 

اصن مادرش چی ؟ اون شاید اسم انتخاب کرده باشه . 

گفت:اتفاقا با مادرش هم حرف زدم و قرار گذاشتیم تو اسمش رو انتخاب کنی . 

گفتم:آخه این همه آدم چرا من ؟؟ حالا درسته مثل داداش می مونیم ولی اسم بچه رو 

پدر مادر بچه یا یه نفر فرد به خصوص انتخاب می کنه . 

گفت اون فرد به خصوص تویی دیگه :) 

گفتم : آخه چرا من ؟ چرا اصراری داری من اسم بذارم ؟! 

گفت تو اسم رو بگو ، تا ماجرا رو تعریف کنم . 

گفتم : یعنی من هر اسمی بگم میذاری دیگه ؟ سرکاری نیست ؟! 

گفت چی میگی مرد حسابی سرکاری چیه ؟ 

اصن برای همین گفتم بیا با هم بریم حرم که هم برای سلامتی خانومم و بچه دعا کنم 

و هم ازت بخوام اسمش رو تو انتخاب کنی ! 

گفتم باشه اما به شرطی که بعدش راست و حسینی بگی جریان چیه :/ 

گفت :باشه جون به سرم کردی اسم رو بگو حالا ، دیر شد میخوام برم زودتر دخمل وخانومم رو ببینم . 

گفتم باشه :یه چند ثانیه بهم وقت بده ... بذار ساجده تا اسمو شنید گل از گلش شکفت :) 

یه نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و اومد جلو صورتمو بوسید گفت خدا رو شکر خوابم رویای صادقه بود 

داشتم از تعجب دیونه میشدم گفتم یا همین الان قضیه رو تعریف می کنی یا یه بلایی سر خودم یا تو میارم :/ 

زد زیر خنده چنان می خندید که داشت از خنده ولو می شد رو زمین 

بالاخره به هر طریقی بود جلو خنده اش رو گرفت و خواب رو تعریف کرد : 

چند وقت پیش با خانومم هی در مورد اسم بچه حرف می زدیم که چی بذاریم 

هر کدوممون یه چیزی می گفت چند تا اسم انتخاب کرده بودیم که بذاریم تا یه ماه  پیش 

یه خوابی دیدم ، خواب دیدم با هم اومدیم حرم همین جایی که الان هستیم و نشستیم 

داشتیم با هم حرف می زدیم .تو خواب ازم پرسیدی اسم کوچولو رو چی میخواین بذارین ؟ 

گفتم هنوز براش اسم انتخاب نکردیم ، یهو تو برگشتی گفتی اسمش رو بذارین ساجده اینو گفتی

بعدش از خواب بیدار شدم ، خوابم یادم رفته بود تا همین دیروز که خانومم رو می خواستم ببرم بیمارستان 

تو راه دوباره بحث اسم گذاری برای بچه شد که خوابم یادم افتاد ، خوابم رو برای خانومم تعریف کردم

 از این اسم خوشش

اومد ولی باز دو دل بود پیشنهاد داد که مثل تو خواب بیام از تو بپرسم :) 

الانم که داری می بینی همون اسمی که تو خواب گفتی الانم دوباره گفتی. 

از تعجب چهار چرخم رفت هوا :| گفتم خدایا حکمتت رو شکر ، عجب خوابی دیدی پسر (: 

گفت دمت گرم اسم خوبی انتخاب کردی . گفتم آره خیلی اسم قشنگیه معنیش هم خیلی خوبه

یعنی بانویی که خیلی سجده می کنه !  ایشالله مثل اسمش ساجده بشه :) 


۱۵:۵۸

پیر مرد رفیق

یه رفیقی دارم پیر مرده تقریبا هر روز میاد در مغازه بهم سر میزنه کلی شعر حفظه 

بعضی از شعرایی که می خونه  واقعا زیر خاکی و با ارزشن منم از بین چیزایی که میخونه 

بعضی هاشو یادداشت می کنم امروز چند تا خوند این دوتا رو خوشم اومد و حفظ کردم یکیش

این دوبیتی باباطاهر بود: 


شب تاریک و سنگستان و مو مست.

 قدح از دست مو افتاد و نشکست. 

  نگهدارنده‌ اش نیکو نگه داشت.

 وگرنه صد قدح نفتاده بشکست.

۲۲:۵۰

یه خواهش

از مخاطبای وبلاگ مرحومم که اینجا رو می خونن و وبلاگشون در زلزله بلاگفا از بین رفت و با خاک یکسان شد 

خواهش می کنم بی خیال اون خونه بشن بیان و در کشور بلاگ آشیانه ای جدید بنا کنن

که همانا بلاگ مثل ژاپن در مقابل زلزله مقاومه و به این راحتی آشیانتون رو منهدم نمی کنه !!!

باشد که رستگار شویم :/

والا... 

۱۵:۳۰

رفاقت تکرار نشدنی

چهارم ابتدایی که بودم دوستی داشتم به نام سهیل , از رفاقت با سهیل همین بس که بیرون از مدرسه و تو خونه هم بهش فکر می کردم و خاطرات روزانمو باش مرور می کردم خلاصه رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم از اون جایی که من به شدت آدم تک پری هستم غیر اون رفیق دیگه ای نداشتم گذشت و گذشت تا دست روزگار ما رو از هم جدا کرد سهیل از مدرسه ی ما رو رفت و دیگه سهیل رو ندیم سال ها تو فکرش بودم به اینکه الان کجاست و چیکار می کنه و اگه بود چه دوران با حالی رو با هم می گذرونیدیم , از اونجایی که دنیا خیلی کوچیکه بعد از سال ها دیدمش اولش شک داشتم خودش باشه بعد که مطمئن شدم رفتم سراغش بهش گفتم منو می شناسی ؟ گفت نه شروع کردم آدرس دادن منم فلانی مدرسه فلان کلاس آقای سعیدی و... بالاخره یادش اومد یه تحویل زورکی از ما گرفت و لبخندی هم تحویل داد و گفت فلانی خیلی یاد دورانی بچگیمون می افتم عجب دورانی با هم داشتیم گفتم آره یادته ؟! همون لحظه که داشتیم این تعارفات رو بلغور می کردیم تو چشماش نگاه کردم بعد به صدای قلبم گوش دادم همون لحظه فهمیدم دیگه اون سهیلی نیست که دوست داشتم باش رفاقت کنم و منم اون آدمی نیستم که دلش بخواد بام رفاقت کنه بنابراین ازش خداحافظی کردم و همون لحظه یکی از درس های زندگیم رو گرفتم اونم این که بعضی چیزها تکرار نشدنیه مثل همین رفاقت مثل عشق مثل زمان و... 

۱۹:۴۰

آینه

آینه , آینه است . 

من و تو آینه همدگریم 

روزها در گذر شادی و غم با ما رفت 

من و تو همسفریم 

و ... 


+یه رفیق قدیمی سال ها قبل این شعر رو به من هدیه داد 

با خط خودش هم نوشته بودش خیلی وقته نخونده بودمش امشب یهو یادم افتاد. 

۲۲:۱۱
Designed By Erfan