میگن یه عاشقی
به سختی معشوقش رو راضی میکنه باش قرار میذاره که ببینش
وقتی عاشق میره سر قرار هرچی منتظر وایمیسته معشوقش نمیادخوابش میگیره
کفاشو درمیاره میذاره زیر سرش میخوابه از خواب که بیدار میشه
می بینه یه مشت گردو کنارشه ناراحت میشه میره سراغ معشوق ازش گله میکنه میگه چرا نیومدی
میگه اومدم خواب بودی اون گردوها رو هم من برات گذاشتم . میگه خب خوابم برد معشوقش میگه
آدم عاشق که خواب نداره اون گردوها رو برات گذاشتم بری باشون گردو بازی...!!!
+نمی دونم چرا روزهای جمعه خود به خود یاد این حکایت می افتم :)