این بار اصلا دوست نداشتم برم ،حتی با مادرگرام سر به زور رفتن به دَدَر دعوام شد ،اما حقا و انصافا خوش گذشت
هر چند که ساعت های اول دلتنگی عجیبی داشتم و کم کم با آتیش روشن کردن ، غورباغه بازی و تعقیب
مارمولک های کوهی و بچه غورباقه های تو لجن بود که دیگه همه چیز یادم رفت و کلی از این رو به اون رو شدم .
اینجاست که شاعر می فرماید:
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
زندگی شستن یک بشقاب است
و الی آخر....
و خدایش بیامرزد شاعر را که امروز نبود که ببیند سلفی با غورباقه را و اینطور بسراید :
زندگی ، سلفی با غورباقه ست :)))
+ خیلی تلاش کردم یکی از اون مارمولک های کوهی که احتمالا شما بهش بزمجه میگین رو بگیرم (اسم مارمولک
رو بیشتر می پسندم:دی) اما اونا زرنگ تر بودن و موفق نشدم .
مشغول آتیش روشن کردن بودم که یه سنگ بزرگ رو جابجا کردیم و دیدیم ای دل غافل یه ابر عقرب
داره خیلی داش مشتی از زیرش بیرون میاد( به جون خودم اگه دروغ بگم :|) اصن لاتی راه می رفت
من و اخوی گرام هم نامردی نکردیم یه قوطی پلاستیکی (از این جا مربا خوریا که شفافه مثل شیشه)
برداشتیم و به هر زحمتی بود هلش دادیم تو و اسیرش کردیم تا باشد که بنده ی خدایی رو مورد گزش قرار نده
البته اخوی یه فکر در مورد تبدلیش به روغن عقرب (کاربرد درمانی داره) کرد که بعدا منصرف شد.
بعد از کلی آب بازی و مارمولک بازی ،لاک پشت و غورباقه بازی و غیره با کلی خستگی برگشتیم
اینقدر خسته بودم که بی خیال رانندگی شدم و گرفتم تا وقت رسیدن خوابیدم که البته به هدفم نرسیدم
از یه جایی بیدارم کردن گفتن بیا رانندگی کن (پدر گرام کار داشت میخواست جایی بره )
بنده با چشمانی خواب آلود تا منزل رانندگی کردم (مدیونید اگه فکر کنید که یه چششم باز بود و یکی بسته :))) والا...)
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید .
بالا رفتیم دوغ بود
پایین اومدیم ماست بود
قصه ی ما راست بود.
پ.ن: عکساشو بعدا میذارم ان شالله :)