رفتم تو حیاط خونه پدربزرگم (خونه اش قدیمی کلنگیه) یهو همزمان سه تا مارمولک دیدم :) منم که عشق
مارمولک،رفتم بزرگترینشون که لاقل 10-12 سانت قد رعناش بود رو بگیرم تا یکم با هم اختلاط کنیم که
تا منو دید، نامرد پرید رفت تو شکاف بین آجرا قایم شد ، منم به ناچار اون مارمولک کوچیکه که دوبند انگشت
بیشتر قد نداشت رو گرفتم اونم با کله :دی یکم شکمشو قلقلک دادم ، قلقلکش اومد ول خورد تو دستم
هول کردم افتاد زمین ، دلم براش سوخت گفتم گناه داره بیشتر از این اذیتش کنم ولش کردم بره خونشون
پیش ننه باباش ، امیدوارم حالش خوب باشه و خاطره ی خوبی از من برا خانواده اش تعریف کنه .
*: دوران خدمت اجباری یه همخدمتی داشتیم بچه دهات بود ، به مارمولک میگفت مارمَلوک :)))