یهو دیدم پیرمرد وا رفت و افتاد کف نونوایی اون روز نونوایی خیلی شلوغ نبود سریع رفتم سمتش
گفتم حاج آقا حالتون خوبه؟
داشتم با پیرمرد حرف میزدم که یهو پیرزنی زد زیر گریه و از نونوایی رفت بیرون ، رو برگردوندم سمت پیر مرد
که رنگش مثل گچ سفید شده بود ، با خودم گفتم :خدایا ، یعنی قضیه اینا چیه ؟!
این پیر مرد اینطوری اون پیرزن اینطوری !
شاطر یه لیوان آب آورد :
- اینو بده حاجی بخوره حالش جا بیاد .
یکم که حالش جا اومد کمکش کردم بلند شد لباس هاش که خاکی شده بودن رو تکوند گفتم :
حاج آقا چی شد یه دفعه ؟!
بغض کرد گفت : اون خانم عشقم بود که بهم نرسیدیم، ۵۰ سال بود ندیده بودمش!
ممنون جوون که کمکم کردی ، بی خیال نون گرفتن شد، این شعرو خوند و رفت:
عاشقی دردسری بود نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم
پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم
شرط بی بال و پری بود نمی دانستیم...
بعد اون روز دیگه کسی این پیر مرد و پیرزن رو ندیده
ولی هنوز که هنوزه ماجراشون نقل کوچه و بازاره ، لیلی و مجنونی بودن واسه خودشون.