چهارم ابتدایی که بودم دوستی داشتم به نام سهیل , از رفاقت با سهیل همین بس که بیرون از مدرسه و تو خونه هم بهش فکر می کردم و خاطرات روزانمو باش مرور می کردم خلاصه رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم از اون جایی که من به شدت آدم تک پری هستم غیر اون رفیق دیگه ای نداشتم گذشت و گذشت تا دست روزگار ما رو از هم جدا کرد سهیل از مدرسه ی ما رو رفت و دیگه سهیل رو ندیم سال ها تو فکرش بودم به اینکه الان کجاست و چیکار می کنه و اگه بود چه دوران با حالی رو با هم می گذرونیدیم , از اونجایی که دنیا خیلی کوچیکه بعد از سال ها دیدمش اولش شک داشتم خودش باشه بعد که مطمئن شدم رفتم سراغش بهش گفتم منو می شناسی ؟ گفت نه شروع کردم آدرس دادن منم فلانی مدرسه فلان کلاس آقای سعیدی و... بالاخره یادش اومد یه تحویل زورکی از ما گرفت و لبخندی هم تحویل داد و گفت فلانی خیلی یاد دورانی بچگیمون می افتم عجب دورانی با هم داشتیم گفتم آره یادته ؟! همون لحظه که داشتیم این تعارفات رو بلغور می کردیم تو چشماش نگاه کردم بعد به صدای قلبم گوش دادم همون لحظه فهمیدم دیگه اون سهیلی نیست که دوست داشتم باش رفاقت کنم و منم اون آدمی نیستم که دلش بخواد بام رفاقت کنه بنابراین ازش خداحافظی کردم و همون لحظه یکی از درس های زندگیم رو گرفتم اونم این که بعضی چیزها تکرار نشدنیه مثل همین رفاقت مثل عشق مثل زمان و...