هم اکنون شما نفر 33 ام در صف انتظار می باشید :///

زنگ زدم های وب،که بگم این سرعت کوفتی آپلود رو زیاد کن تا بتونم یه عکس که همش 43 کیلو بایت حجمشه

رو آپلود کنم اینو میگه، بعد  نیم ساعت که یه لنگه پا منتظر وایسادم تو صف میگه : هم اکنون شما نفر

 10 هم در صف انتظار می باشید:| عطاش رو به لقاش بخشیدم اصن نخواستیم بابا :( 

والا... 

۲۱:۰۱

مار مَلوک

رفتم تو حیاط خونه پدربزرگم (خونه اش قدیمی کلنگیه) یهو همزمان سه تا مارمولک دیدم :) منم که عشق 

مارمولک،رفتم بزرگترینشون که لاقل 10-12 سانت قد رعناش بود رو بگیرم تا یکم با هم اختلاط کنیم که

تا منو دید، نامرد پرید رفت تو شکاف بین آجرا قایم شد ، منم به ناچار اون مارمولک کوچیکه که دوبند انگشت

بیشتر قد نداشت رو گرفتم اونم با کله :دی یکم شکمشو قلقلک دادم ، قلقلکش اومد ول خورد تو دستم 

هول کردم افتاد زمین ، دلم براش سوخت گفتم گناه داره بیشتر از این اذیتش کنم ولش کردم بره خونشون 

پیش ننه باباش ، امیدوارم حالش خوب باشه و خاطره ی خوبی از من برا خانواده اش تعریف کنه . 


*: دوران خدمت اجباری یه همخدمتی داشتیم بچه دهات بود ، به مارمولک میگفت مارمَلوک :)))

۲۱:۱۳

ببین با کیا شدیم 80 میلیون (((:

+سلام 

-سلام 

+ببخشید شما با آقا رسول نسبتی دارین ؟! 

-آقا رسول کیه ؟ 

+ آقا رسول فلانی 

- نه نسبتی نداریم 

+پس چرا پشت شیشه مغازتون فامیلیشو زدین؟

- خواهر من مگه تو این شهر فقط آقا رسول شما فامیلیش همینه ؟! 

+ آخه پشت شیشتون نوشتین فلانی :/

-من از شما عذر خواهی می کنم بابت فامیلیمون 

+ -___-

- :| :| :| 

۲۳:۰۸

خواب دوست داشتنی :)

امروز سحر ،خوابِ رضا امیرخانی رو دیدم خیلی با هم حرف زدیم از اینکه همه کارها و حتی 

مصاحبه هاش رو خوندم و از روش نویسندگیش حرف زدم تو خواب خیلی آدم تو دار و خاکیی بود

خیلی از وسایلش رو نشونم داد آخرش گفتم آقا رضا بیا یه عکس سلفی بندازیم گفت من و تو که 

رفیقیم(یعنی باز می تونی منو ببینی )

گفتم : من از بچگی آرزوم بوده با شما عکس بگیرم (با لحن فامیل دور) میخوام بذارم تو اینستاگرام

 زیرش بنویسم من و رضا امیرخانی همین الان یهویی :دی 

۲۱:۰۱

ربات انسان نما

اینقدر امروز کار کردم که الان احساس ربات بودن بهم دست داده تازه یه احساس می کنم 

یه موجود دیگه هم هستم حتی ، موجودی باهوش و مهربون ولی اسمش بد در رفته خیلی هم 

زحمت کشه بنده خدا ، همون که کلی ضرب المثل هم در موردش هست همون که گاهی تو گِل هم 

گیر می کنه :))) 

والا... 


+ به قول برادرزادم خستمه وحشتناکم خستمه:( 

۲۲:۰۱

آی ام ادیتور

دیشب اولین کتاب در عمر 26 سالم رو ویراستاری کردم البته قرار بود بازخوانیش کنم 

منتها اینقدر غلط غلوط(یه چیزی تو مایه های همون غلط) داشت که کار به ویراستاری کشید 

گوش شیطان کر به زودی مشغول نوشتن کتاب خودم میشم ان شالله :)

همین الانی که دارم اینا رو می نویسم ، مشغول بازخوانی یه کتاب دیگه بودم که یادم افتاد اینجا 

چند وقته ننوشتم بنابراین به قول کتاب عربی دوران راهنمایی فوقع ما وقع :دی 

این چند خط حاصل شد . 

والا... 


۲۱:۰۶
Designed By Erfan